ما چهار نفر

یادداشتهای محل کار ما...

ما چهار نفر

یادداشتهای محل کار ما...

میثم کوچولو هم می رود

اگه غیبت ما طولانی شد فقط به دلیل مشغله زیاد و وقت کم بود امروز صبح سرچر جون گفت بیا پست بنویسم بعد از کلی تو بنویس نه تو بنویس به این نتیجه رسیدم که من بنویسم ولی اصلا نمی دونم چی بنویسم . یعنی می دونم موضوع که می خوام بنویسم چی هست ولی نمی دونم چه جوری بنویسم .

امروز دوتا خبر دارم که هر جفتش تازه است .خبر اول در رابطه با آن شرلی هست که یه جورایی داره زندگیش تغییر می کنه .

و خبر دوم در رابطه با میثم پسر همسایه بغلی ما توی دفتر هست اون داره از اینجا می ره درست یک سال اینجا بود و با تنها کسایی که توی دفتر حال می کرد ما سه تا بودیم ولی حالا داره می ره توی این چند سال که اینجا بودم آدمهای زیادی  اومدن و رفتن و تنها کسانی که  از رفتنشون ناراحت شدم آن شرلی بود و بعد هم میثم .پسر خوبی بود البته خیلی هنرمند ا . اگه اینجا می موند واقعا حروم می شد .

خلاصه درسته که می گن هر چیزی دوره ای داره ولی نمی دونم چرا اینجا دوره ما سر نمی آید ما همچنان نشسته ایم و آدمها ایستاده می آیند و می روند .

تولد تولد تولد مبارک

امروز تولد سرچر جونه  خلاصه از قبل با آن شرلی و خواهر ادیسون تصمیم گرفتیم سرچر جون رو سورپرایز کنیم ولی از اونجایی که عروسی یکی از همکاران می باشد شاید نتونیم سرچر جون رو سورپرایز کنیم . ولی به هر حال ما خوشحالی خودمون رو ول کردیم .

البت قراره سرچر جون برو بچه های دفتر و که حدود ۶۰ یا ۷۰ تایی می شن رو بستنی خوشمزه دعوت کنه  اون هم تو اتاق خودمون دور از چشم مدیران .

حالا به افتخار سرچر جون تولد تولد تولدت مبارک بیا شمعا رو فوت کن که صد سال زنده باشی

 

بکوشیدوووووووووووو خوشگلمممممممم کنیدددددددد

بالاخره بعد از مدتها تصمیم گرفتم یه پست بنویسم

بعد اون پست دپرس کننده که سرچر جون رو ناراحتم کردم ولی به خدا منظورم به اون نبود.

 

....یه چند روز اواخر فروردین ماه یکدفعه ای بی سرو صدا زدم بیرون و تا هفته بعدش ازم خبری نشد ولی تو این یه هفته که اینقدر بی سرو صدا رفتم نمی دونید چه اتفاقاتی افتاد ُچه حرفهایی زده شد ُدل چه آدمهایی برای من سوخت ُچه کسانی مدیران رو فحش دادن که .....

با سرچر و خواهر ادیسون و آن شرلی که پایه هرچی شربازیه نقشه کشیدم  تو این هفته که من دارم می رم تا امر بکوشیدووووووووووو و خوشگلممممممممممم کنید روم انجام بشه بچه ها رو بذارید سرکار و بگید که عکاس باشی تعدیل شده . سرچر می گه صبح اول وقت تا می نشستم روی صندلیم بچه ها یکی یکی می اومدند می پرسیدند عکاس باشی برای چی تعدیل شده . برای چی دیگه نمی آید . اون که خوب بود . مگه کاری کرده بود . اتفاقی افتاده بود . چرا بدون خداحافظی رفت .

تو این مدت هم وقتی یکی از بچه ها زنگ زد به موبایلم تا علت نبودنم را بپرسه من خیلی شسته رو رفته و مرتب صحبت کردم.... آخه می دونید زیاد نمی تونستم حرف بزنم چون اون موقع امر بکوشیدوووووووووووو و خوشگلممممممممممممم کنیدددددددددددد روم انجام شده بود ولی می خواستم کسی از داستان با خبر نشده تا همه بادیدن من سورپرایز بشن......

یک هفته گذشت به سختی اما با احتیاط فراوان اومدم سر کار .یکی از بچه ها منو تو کوچه دید با تعجب بهم نگاه کرد ُیه چیزایی می خواست بگه ولی هیچی نگفت . بعد که دوزاریش افتاد بهم تبریک گفت و رفت پایین. چهارشنبه بود ُتو دفتر مراسم زیارت عاشورا من اومد بالا توی اتاق خودمون واقعا دلم برای میزم و صندلیم تنگ شده بود وقتی اومدم بالا هیچ کس تو طبقه نبود ولی بعد از ۱۵ دقیقه یکی یکی اومدند ماشاالله انقدر آنتن قوی بود که نمی دونم چه جوری خبر به طبقات دیگه هم رسید که بابا عکاس باشی تعدیل نشده بوده امر بکوشیدووووووووووووووووو و خوشگلممم کنیددددددددد روش انجام شده نمی دونم اون روزا با اینکه قیافه اصلا جالبی نداشتم ولی همه بچه ها برای دلداری دادن من می گفتند  که چقدر خوب شدی یه حسی بهم می گفت این بچه ها  با تمام شیشه خورده ای که دارند ولی واقعا نگران من شده بودند .

اون موقع همه بچه ها اومدن بهم تبریک گفتند خیلی ها هم از اینکه من یه هفته نبودم نگران شده بودند. 

البته ناگفته نماند که سه چهار نفر اصلا  متوجه تغییرات من نشدن اول از همه حسن کچل که کلی براش نامه نوشته بودم که من طی یک عمل جراحی یک هفته مرخصی می خوام . وقتی اومد توی اتاق انگار نه انگار که من اومدم سرکار نمی دونم یا اصلا متوجه نشده که امکان نداره یا خودش رو زد به ....ت .

مدیران هم متوجه نشدن ولی من از اونها انتظار متوجه شدن هم نداشتم . و نفر بعدی دبیر تحریریه یه مجله دیگه که توی دفتر خودمون هست روز اول که منو دید گفت اصلا معلوم نیست حتی تبریک هم بهم نگفت البته من از اون هم انتظار نداشتم .

...و اما حالا ....                                                                                   

تو این چند روز من دو تا چیز یاد گرفتم .

۱- دیگه هیچکس و سرکار نذارم  یه کاری نکنم تا اون طرف تو خماری کار من بمونه که من بخندم.

۲- خدا رو شکر کنم بابت سلامتی که بهم داده .