ما چهار نفر

یادداشتهای محل کار ما...

ما چهار نفر

یادداشتهای محل کار ما...

اندر حکایت بازدید مدیران از بخش های مجله

چند وقت پیش من و خواهر ادیسون نشسته بودیم داشتیم کار می کردیم آن شرلی نیومده بود سرکار و عکاس باشی هم از اتاق رفته بود بیرون حالا کجا رفته بود نمی دونم. ناگهان یک صدای خیلی خیلی وحشتناک بلند شد اول فکر کردیم زلزله اومده و سقف ریخته، با دقت که نگاه کردیم دیدیم نه سر جاش هنوز... کمی به هم دیگه نگاه کردیم و منتظر بودیم اون یکی بگه چی شده که یک دفعه چشممون به کتابخانه افتاد، اصلا فکر نمی کردیم معلومات زیاد ما روی کتابخانه انقدر سنگینی کرده باشه و باعث فرو ریختن آن بشه. یه مدتی گذشت مدت که چه عرض کنم یه دو ماهی گذشت اما هیچکس برای راه رضای خدا هم که شده نیومد جنازه های کتابها رو از زیر آوار بیرون بیاره. تا اینکه دو هفته پیش وقتی خواهر ادیسون دنبال یکی از شماره های مجله می گشت دست به کار شدیم و کتابها رو آوردیم بیرون و چیندیم کنار اتاق، آقا مصطفی اومد بهش گفتیم این رو درست کن تا کتابها رو بزاریم سرجاش  اون هم طبق معمول ما رو پیچوند و رفت که برگرده. حالا داشته باشید بقیه ماجرا رو...

دیروز کفش هام رو در آورده بودم و چهارزانو نشسته بودم روی صندلی، در اتاق هم بسته بود،  آهنگ "سخته" رضا صادقی رو هم گذاشته بودم و با صدای بلند گوش می کردم فکر کنم اینجای آهنگ بود که می خوند:

 "رسیدی دیدمت اما نموندی

 گمت کردم چقدر آسون چقدر زود

 یه عمر با من این زخم تازه ..."

 که یک دفعه عکاس باشی در را سرآسیمه باز کرد و گفت دکتر داره میاد. حالا من رو می گی نمی دونستم باید چی کار کنم؛ کفشهام رو پام کنم، اسپیکر رو خاموش کنم یا ...

خلاصه انقدر فرصت شد که خودمون و میزهامون رو مرتب کنیم. دکتر خیلی مودبانه در زد بعد وارد شد، سلام کرد و گفت: چرا کلیدتون پشت در ِ؟ ما که همیشه عادت داریم کلید رو پشت در بزاریم چند بار هم به خاطر این مسئله توسط سردبیر و دبیر تحریریه زندانی شدیم، گفتیم: آخ یادمون رفت صبح که در رو باز کردیم برش داریم. یه خورده جلو تر اومد تا کمی جلوی باد اسپیلت خنک بشه یا شایدم داشت امتحانش می کرد که اگر از برای اون بهتره بعد از ظهر که ما رفتیم یکی رو بفرسته تا با مال اون عوضش کنه که چشمش به کتابهای چینده شده کنار اتاق افتاد. گفت: اینا چیه؟ باز ما جواب دادیم: کتابخونه به خاطر اینکه سنگین بود ریخت. گفت: خوب چرا جمعشون نکردین. گفتیم: به آقا مصطفی گفتیم درستش کنه اما هنوز درستش نکردن. حالا ما هی از خجالت آب می شدیم که دکتر ادامه داد خوب خودتون درستش کنید!!

دکتر مثال یک عقاب چرخی زد و رفت سراغ کمد. یادتونه که همون کمدی که باید برای بستنش  سیبیل آتشین می کشیدیم تا بسته بشه. اول فکر کرد می تونه با قفلش در آن رو ببنده اما بعد که دید بسته نمی شه بهتر دید در اون را باز کنه و از محتویات داخلش دیدن کنه...

فکر کنم امروز فقط به خاطر ضایع کردن ما اومده بود و داشت به اتاق ها سرک می کشید وگرنه لزومی نداره بعد از یک ماه بیاد و بخواد به نیروهاش سلام کنه و حالشون رو بپرسه... در کمد که باز شد با یک عالمه از پاکت های عکس مواجه شد تا اینجاش خوب بود چون همه اون ها مرتب کنار هم چیده شده بود اما طبقه پایین قاشق، چنگال، لیوان، نمک، شیشه پاک کن و... خداییش چه جوابی داشتیم بدیم . باید دو ساعتی وقت می گذاشتیم و توضیح می دادیم اگر وسایل مورد نیازمون رو اینجا احتکار نکنیم موقع ناهار باید تا ساعت چهار منتظرشیم تا بهمون قاشق برسه...

بعد برای اینکه ضیافت تمام و کمال برگزار بشه سراغ میز خواهر ادیسون رفت و بسته سماغ ناهار دیروز رو برداشت و با یک لبخند گفت این چیه؟! گفتم سماغه برای ناهار دیروز!

خلاصه برای اینکه بیشتر از این آبرومون نره ترجیح دادیم کمی پاچه خواری کنیم به خاطر همین گفتیم: شما قبل از اینکه بیایید می گفتید ما اینجا رو به یمن ورود شما آب و جارو می کردیم اون هم با یک نگاه اِاِاِاِاِاِ زرنگید که بعد من چیزی نداشته باشم  برای ایراد گرفتن و ضایع کردن شما گفت: اون برای بزرگان هستش نه ما که هیچی نیستیم و...

من و عکاس باشی هی توی دلمون خدا خدا می کردیم که تا چیز جدیدی پیدا نکرده اتاق رو ترک کنه که انگار خودش هم خسته شده باشه یک نگاه دکتر اندر عکاس باشی و سرچر کرد و رفت.

نظرات 4 + ارسال نظر
عکاس باشی دوشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:58 ق.ظ

می دونید وقتی این صحنه ها رو می بینم و چند ساعتی سوژه برا خندیدن دارم به خودم می گم خدا این روزای خوب از ما نگیر هر چند اگر خیلی بر وفق مراد نیست .

آن شرلی دوشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:43 ب.ظ

همچین نوشتی تا چیزی ژیدا نکرده.....که خیال کردم زدید تو کار پخش شیشه و کرک!!

[ بدون نام ] دوشنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:44 ب.ظ

منظورم از ژیدا،پیدا بود!

مدیر شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 02:09 ب.ظ

آییییییییییییییی چی میشه خدا بزنه پس کلتون این نوشته ها رو دکتر و.... بخوووونن!!!!!!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد