-
پست اجباری
سهشنبه 13 مردادماه سال 1388 17:13
بعد از حدود یک سال سلاااااااااااااام عکاسباشی جور ما سه تا رو کشید و اتفاقات دوران غیبت صغری رو تعریف کرد. با کلی تحول و اتفاق جدید و قدیم ما برگشتیم شاید موقت باشه شاید هم برای همیشه. حس خوبی ندارم، غمگینم شدید، اصلا نوشتنم نمیاد. تو این شرایط نوشتن خیلی سخته، اگه پست عکاسباشی رو نمی دیدم نمی نوشتم.... دفتر ما همچنان...
-
گله ....
دوشنبه 12 مردادماه سال 1388 15:35
خوب چی کار کنم بهم دروغ گفتن گفتن : بنویس .تو شروع کن ما هم می آیم ولی نیومدن همشون همش وقت ندارن خوب راست می گن یکی بچه داره یکی شوهر داره یکی هم خواهر زاده اش از شهر دور اومده دیگه با اون سرگرمه وقت نمی کنننننن که .... ولی من تا دلتون بخواد وقت آزاد دارم الافم بیکارم عکاس باشی
-
تقدیر
یکشنبه 11 مردادماه سال 1388 11:05
ای که تقدیر تو را دور ز من ساخت سلام ! نامه ای دارم از دورترین فاصله ها چند شب بود که من خواب تو را می دیدم خواب دیدم که فراری هستی می گریزی از شهر پاسبانان همه جا عکس تو را می کوبند جارچی ها همه جا نام تو را می خوانند در همه کوی و گذر قصه تبعید تو بود مردم و تیر و تفنگ ، اسب های چابک متهم : قاتل گلهای سفید جایزه : یک...
-
ما اومدیم م م م م
چهارشنبه 31 تیرماه سال 1388 17:09
ماییم و نوای بی نوایی بسمه الله اگه حریف مایی سلام سلام سلام سلام 4تا سلام به نیت ما چهار نفر خوبیم ، خوشیم ، سلامتیم ، یه جورایی هستیم ، بگی نگی هم زندگی بر وفق مراده ، می گذره شکر عکاس باشی هستم با کلی حرف های تازه – زندگی همچنان مثل قبل هست ولی با کمی تغییر . اسپیلت کار می کنه ، برق ها کم و بیش می ره ، اینترنت گاهی...
-
میثم کوچولو هم می رود
چهارشنبه 16 مردادماه سال 1387 15:59
اگه غیبت ما طولانی شد فقط به دلیل مشغله زیاد و وقت کم بود امروز صبح سرچر جون گفت بیا پست بنویسم بعد از کلی تو بنویس نه تو بنویس به این نتیجه رسیدم که من بنویسم ولی اصلا نمی دونم چی بنویسم . یعنی می دونم موضوع که می خوام بنویسم چی هست ولی نمی دونم چه جوری بنویسم . امروز دوتا خبر دارم که هر جفتش تازه است .خبر اول در...
-
یک عدد تیمور دپرس شده
جمعه 21 تیرماه سال 1387 12:55
طبق معمول چهارشنبه ها، چهارشنبه گذشته بود که تیمور اومد و بر خلاف هر چهارشنبه خیلی ناراحت و غمگین و مثل هر چهارشنبه سئوال تکراری و مسخره مشکلی ندارید رو تکرار کرد. به خاطر این می گم مسخره که اگر مشکلی هم داشته باشیم کاری از دستش بر نمی یاد، چه مشکلی داشته باشیم چه نداشته باشیم دو تا خاطره از خودش ول می کنه و با یه...
-
تولد تولد تولد مبارک
چهارشنبه 8 خردادماه سال 1387 11:30
امروز تولد سرچر جونه خلاصه از قبل با آن شرلی و خواهر ادیسون تصمیم گرفتیم سرچر جون رو سورپرایز کنیم ولی از اونجایی که عروسی یکی از همکاران می باشد شاید نتونیم سرچر جون رو سورپرایز کنیم . ولی به هر حال ما خوشحالی خودمون رو ول کردیم . البت قراره سرچر جون برو بچه های دفتر و که حدود ۶۰ یا ۷۰ تایی می شن رو بستنی خوشمزه دعوت...
-
بکوشیدوووووووووووو خوشگلمممممممم کنیدددددددد
چهارشنبه 18 اردیبهشتماه سال 1387 09:44
بالاخره بعد از مدتها تصمیم گرفتم یه پست بنویسم بعد اون پست دپرس کننده که سرچر جون رو ناراحتم کردم ولی به خدا منظورم به اون نبود. ....یه چند روز اواخر فروردین ماه یکدفعه ای بی سرو صدا زدم بیرون و تا هفته بعدش ازم خبری نشد ولی تو این یه هفته که اینقدر بی سرو صدا رفتم نمی دونید چه اتفاقاتی افتاد ُچه حرفهایی زده شد ُدل چه...
-
اندر حکایت بازدید مدیران از بخش های مجله
دوشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1387 09:46
چند وقت پیش من و خواهر ادیسون نشسته بودیم داشتیم کار می کردیم آن شرلی نیومده بود سرکار و عکاس باشی هم از اتاق رفته بود بیرون حالا کجا رفته بود نمی دونم. ناگهان یک صدای خیلی خیلی وحشتناک بلند شد اول فکر کردیم زلزله اومده و سقف ریخته، با دقت که نگاه کردیم دیدیم نه سر جاش هنوز... کمی به هم دیگه نگاه کردیم و منتظر بودیم...
-
اگر بااار گرااااااان بووودیموووو هااااای های!(قسمت آخر)
چهارشنبه 4 اردیبهشتماه سال 1387 10:23
حتما الان میثم دارد توی نماز خانه اذان می گوید و بچه ها هم تک وتوک آمده اند نماز!اون آقاهه که آخرش نفهمیدیم کی بود(از دفتر همسایه می آمد گویا)لابد دوباره درست سر رکوع رکعت سوم می رسد و در حالیکه کفشهایش را لخ لخ توی راه پله می کشد،هنوز تو نیامده داد می زند یا الله تا حاج آقا رکوع را یک کم کش بدهد.لا مصب(و می دانم که...
-
اگر بااار گرااااااان بووودیموووو هااااای های!(قسمت سوم)
سهشنبه 3 اردیبهشتماه سال 1387 11:37
معمولا وقتی یک نفر توی ذهنش به گذشته رجوع می کند،یا خاطرات خیلی تلخ یادش می آید و یا خیلی شیرین.حد وسط ندارد انگار.وقتی به کسی بگوییم یک خاطره بگو،هیچکس خاطره یک روز معمولی را تعریف نمی کند که صبح مثل همیشه از خواب بیدار شد و صبحانه همیشگی را خورد و ناهار و هکذا.... ولی توی ذهن من همه ی ۳۶۵ روز سال،هرسال(و اصلا هم بی...
-
اگر بااار گرااااااان بووودیموووو هااااای های!(قسمت دوم)
شنبه 31 فروردینماه سال 1387 12:21
مثل این حاجی بازاری هایی که همیشه یک خاطره تکراری برای گفتن دارند(همون که ما کارمونو با ارو کردن کف مغازه شروع کردیم و اصلا هم بابای پولداری نداشتیم و ارث و میراثی در کار نبود و غیره) ،به مدد آقای رییس،حالا من هم بین همکارهایم حرفی برای گفتن دارم.البته چون کار ما یک خورده فرهنگیه،دیگه آب و جارویی در کار نبود ولی جونم...
-
اگر بااار گرااااااان بووودیموووو هااااای های!(قسمت اول)
پنجشنبه 29 فروردینماه سال 1387 12:31
قصه از روزی شروع شد که من بالا خره(یا بالا الاغه،فرقی نمی کنه زیاد)تصمیم گرفتم برم تلویزیون.همونطور که مستحضر هستید توی این مملکت استعداد آدم می تونه کاملا بی ربط با رشته تحصیلیش باشه و یا حالا هر چی!و اینو هم حتما می دونید که برای ورود به یک سیستم اداری،رابطه مهمتر از ضابطه است.و اینگونه بود که در یک صبح تابستانی ،من...
-
دلگیرم
پنجشنبه 8 فروردینماه سال 1387 00:38
سلام چه خبر ؟ خوبید خوشید سلامتید؟ من که خوب نیستم یعنی از همون روزهای اول عید بد خورده توی حالم . من ادم تو داری هستم هیچوقت هیچ حرفی که مربوط به خودم باشه به کسی نمی گم ولی اینبار دارم دق می کنم . به کسی نگفتم . صدبار برای خودم نوشتم تا شاید یادم بره ولی نه از یادم رفت نه التیام بخشید به زخمم. روز دوم عید وقتی یه...
-
خداحافظی هشتاد و شیشی
چهارشنبه 7 فروردینماه سال 1387 12:16
سال ۱۳۸۶، آخرای اسفند،آهان؛چارشنبه سوری بود! داشتیم از همدیگه خداحافظی می کردیم و ماچ و بوسه و دل و قلوه و این حرفا.به سرچر و عکاس باشی و خواهر ادیسون گفتم: لحظه ی سال تحویل،منو خیلی دعا کنید.بعد از عید نیایید بگید یادم رفت وُ وقت نکردم وُ آخ وُ سه نقطه؛اصلا نمی خوام دعا کنید! پ.ن: ما فرض را بر این میگذاریم که تمام...
-
تعطیلات نوروزی خود را چگونه سپری می کنید؟
دوشنبه 5 فروردینماه سال 1387 01:36
سلااااااااام، به به ، حالتون چه طوره؟ خوب هستید الحمدالله؟ ما رو نمی بینید که خوشید انشا ا...؟ عیدتون مبارک. صد سال به این سال ها.... امیدوارم ما رو سر سفره هفت سین موقع قرآن خوندن و دعا کردن فراموش نکرده باشید...(این دو پست آخری خیلی به ما نمی یاد تعجب نکنید ما آدم های خوبی هم هستیم درسته یه مقدار شلوغیم اما یه...
-
همگی با هم غم داریم
دوشنبه 27 اسفندماه سال 1386 11:15
امروز دفتر خیلی غم داره در صورتکی که هر سال چند روز مانده به عید همه خوشحال بودن ُ کار بچه ها کم تر شده بود همه تو فکر خرید عید و سفره هفت سین و خیلی کارهای دیگه بودن ولی امسال .... خاله یکی از بچه ها بعد از به دنیا آوردن بچه اش به کما می ره و الان هم امیدی به زنده بودنش نیست. عیدی بعضی از بچه ها رو نریختن و خیلی ها...
-
با عرض پوزش.....
یکشنبه 26 اسفندماه سال 1386 16:25
فکر کن بری یک دندانپزشکی که بیمار قبل از تو ایدز و هپاتیت و تیفوس و کوفت و زهرمار داشته.دکتر هم تازه از W.C در اومده....ولی در تمام مدتی که مشغول قضای حاجت بوده،دستکش هاشو درنیاورده.اهل دست مست شستن هم نیست مرتیکه.دکتر میاد تو اتاق و پاش می خوره به یونیت دندانپزشکی و بعد،فکش می خوره به صندلی و پر خون می شه اونجا.همه...
-
سفری رویایی
چهارشنبه 22 اسفندماه سال 1386 13:49
کیش! این اسم کیش یه مدتیه توی دفتر ما تبدیل به سوژه شده! چرا؟ خوب طاقت بیار، الان می گم. چند وقت پیش، روسای دفتر تصمیم گرفتند با یک هتل پنچ ستاره توی کیش قرارداد ببندند تا بچه های دفتر رو بفرستن کیش به صورت رایگان با خانواده، هتل، بلیط هواپیما و... ، اما به یکباره نمی دونم چی شد تا این همای سعادت و خوشبختی نشسته روی...
-
عکاس باشی شاعر می شود
چهارشنبه 15 اسفندماه سال 1386 12:40
دیروز ما سه نفر بودیم توی اتاق.خواهر ِ ادیسون به ما گفته بود میرم دانشگاه؛دیگه الله اعلم! از ناهار ماهار هم خبری نبود.تصمیم گرفتیم سندویچ سفارش بدیم(سندویچ را با لهجه ماساچوستی بخوانید!)عکاس باشی متصدی این کار شد.گوشی رو برداشت و بقیه اش رو خودتون بخونید: - ۳ تا سندویچ ژامبون مرغ تنوری با ۱ دوغ خانواده ی سیاه ! حالا...
-
تپره تپر مپر،تپره آی آی...
سهشنبه 7 اسفندماه سال 1386 12:07
دوشنبه ـ سریال یک مشت پر عقاب ـ خلعت بری(دیالوگی مشابه این را گفت) :توی این مملکت تا یکی واسه خودش آدم بشه، جون بگیره و کسی بشه؛کله پاش می کنند.هیچکس حال رقابت نداره،اما تا دلت بخواد واسه حسادت حس و حال دارند! می دونید چرا اینو نوشتم؟ چون می خواهم قربون این مملکت و این سیستُم جدید مملکت داری برم که اصلا از این خبرا...
-
روانشناسی رنگ ها
پنجشنبه 18 بهمنماه سال 1386 10:42
آی نوشتن در زمان قطعی سایت چه حالی می ده. این عکاس باشی جدیدا خیلی فعال شده دست آن شرلی رو هم از پشت بسته همش تند تند پست می نویسه... امروز فقط من و عکاس باشی هستیم البت مثل بیشتر وقت ها. دیروز هم ما دو تا فقط بودیم... تیمور اومد تا کامپیوترهامون رو چک کنه، از آنجایی که کامی های ما خیلی آدم هستن و زیاد اذیت نمی کنن...
-
بچه آقا مصطفی بالاخره به دنیا اومد
سهشنبه 16 بهمنماه سال 1386 08:29
سلام احوال شما چه خبرا؟ زیاد هم مشتاق به نوشتن به دنیا اومدن بچه آقا مصطفی آبدارچی سریدار شاید هم مدیر نبودم اما چون باید به روز باشیم خواستم بنویسم . خواهر ادیسون که از وقتی خانم این آقا مصطفی ما باردار شد ازش شیرینی می خواست آقا مصطفی هم کم لطفی نکرد و خواهر ادیسون تا ۹ ماه منتظر گذاشت . خلاصه شنبه که اومدیم سر کار...
-
دلامون مثل برف سفیده !!!!
یکشنبه 7 بهمنماه سال 1386 09:17
امروز خیلی قشنگه برف خیلی قشنگی داره می آد صبح داشتم با سرچر که می اومدم ان شرلی sms زد که نمی یاد چون برف داره می آد . خلاصه امروز آن شرلی نیومده خواهر ادیسون هم نیومده سرچر اومده من هم اومدم ولی زود باید برم چون امتحان دارم میثم صبح اومد توی اتاق ما و گفت از دست شما ها من آرتوروز گرفتم . خلاصه خلاصه خلاصه
-
الله ُ ُ ُ ُُاکبر...........نماز جماعت!
شنبه 6 بهمنماه سال 1386 15:25
اون اول ها که تریپ دینداری آقایان عود کرده بود و دستور داده بودند که یا نماز جماعت،یا مرگ؛بچه ها جسته گریخته،برای تفریح می آمدند نماز.ما سادهای لوح،زهی خیال باطل می کردیم که به خاطر بوی پاست که ملت نماز نمی خوانند. کم کم دهه اول محرم فرا رسید و اسلام تا حدودی از خطر نابودی حفظ شد .رؤسای مهربان ما بعد از مراسم پرشور...
-
وقتی اتاق ما عشقولانه می شود
شنبه 6 بهمنماه سال 1386 15:08
امروز وقتی بعد از مدتها اومدم پست بذارم با اینکه می دونستم ان شرلی خیلی قشنگ تر می نویسه ولی دوست داشتم من بنویسم تا شاید دلی بینوای آن شرلی هم شاد بشه . امروز ما سه تا اومده بودیم منظورم از ما سه تا یعنی آن شرلی ُ سرچر ُ و بنده حقیر عکاس باشی وقتی برای نماز ظهر داشتم با آسانسور عزیز پایین می رفتم به طبقه اول که...
-
تیمور که مور می گرفتی همه عمر.....
چهارشنبه 3 بهمنماه سال 1386 13:29
این رسالت اطلاع رسانی انگار یه جورایی توی خون ما خبرنگارهاست! چه می شود کرد؟!! از خدا که پنهون نیست،از شما چه پنهون؛ما اینجا یه تیمور داریم که ....... اصلا بذارید از اولش بگم:این تیمور، هفته ای یک روز میاد اینجا و یه حالی به کامپیوترها میده.اون اول ها که می اومد کراواتی و کت شلواری و بساطی داشت واسه خودش.اما از آنجا...
-
daddy died
سهشنبه 25 دیماه سال 1386 16:17
یک خبر مهم... یک خبر داغ.... daddy died......... daddy died.........daddy died..............daddy died..........daddy died............daddy died.........daddy died................daddy died...............daddy died........... فین فین!!به جون فولاد اونقدر شوکه شدم که نمی تونم حرف بزنم.یعنی نمی تونم پست بنویسم.آخه ما...
-
پالمی ،دوسِت داریم
شنبه 15 دیماه سال 1386 13:45
امروز سرچر و عکاس باشی ، دو تایی دارند حال می کنند توی دفتر.خواهر ادیسون که شنبه ها مثلا میره دانشگاه(سخن در پرده می گویم، چو گل از غنچه بیرون آی!) من هم که تپر شدم و الهی فدای خودم بشم که اینجوری سرما خوردم و توی خونه خوابیدم. امروز،عکاس باشی می تونه درجه اسپیلت رو هر چقدر که دلش می خواد زیاد کنه و اتاق رو به یک حمام...
-
آشتی کنون
سهشنبه 11 دیماه سال 1386 10:17
هی می گیره..........ول می کنه می گیره............ول می کنه این اخلاق گند < من می دونم >رو می گم! یه روز میاد پشت چشمش رو نازک می کنه ، گوشه اون چشمهای خمار دخترکشش رو میده پایین و شروع می کنه به غرغر.آی غر می زنه...آی غر می زنه که صد هزار مرتبه طلب مرگ و وقوع هزار و یک جور بلای طبیعی می کنی تا از شر غرغرهاش راحت...