ما چهار نفر

یادداشتهای محل کار ما...

ما چهار نفر

یادداشتهای محل کار ما...

دلگیرم

سلام

چه خبر ؟ خوبید خوشید سلامتید؟

من که خوب نیستم

یعنی از همون روزهای اول عید بد خورده توی حالم . من ادم تو داری هستم هیچوقت هیچ حرفی که مربوط به خودم باشه به کسی نمی گم ولی اینبار دارم دق می کنم .

به کسی نگفتم . صدبار برای خودم نوشتم تا شاید یادم بره ولی نه از یادم رفت نه التیام بخشید به زخمم.

روز دوم عید وقتی یه چیزی از سرچر جون خواستم و سرچر جون هم در مقابل اون چیزی که من ازش می خواستم مسئولیت داشت و نمی تونست بهم بده خیلی شیک منو پیچوند.

می دونستم که مسئولیت داره و نمی تونه بده . بیچاره یه چیزی گفت که من ناراحت نشدم ولی اون شب اونقدر بهم برخورد که جلوی یه عالمه مهمون گذاشتم رفتم دیگه ام پیدام نشد.

حیف که نمی تونم بگم چه چیز ناقابلی بود.

می دونم شما هم وقتی بدونید هم مسخرتون می آد و هم خندتون می گیره.

همگی با هم غم داریم

امروز دفتر خیلی غم داره در صورتکی که هر سال چند روز مانده به عید همه خوشحال بودن ُ کار بچه ها کم تر شده بود همه تو فکر خرید عید و سفره هفت سین و خیلی کارهای دیگه بودن ولی امسال ....

خاله یکی از بچه ها بعد از به دنیا آوردن بچه اش به کما می ره و الان هم امیدی به زنده بودنش نیست.

عیدی بعضی از بچه ها رو نریختن و خیلی ها محتاج همین عیدی هستند. به پول احتیاج دارن ولی مسئولین محترم عین خیالشون هم نیست.

خلاصه اینجا خیلی اوضاع قاراشمیشه یا شاید هم غاراشمیشه. نمی دونم سرچر خیلی احساس دپرس بودن می کنه اینجا سفره هفت سین چیدیم البته ما نه ُسازمان آگهی ها ولی هیچکس حال و حوصله نداره .

آن شرلی نیومده سرکار ...

امروز هم کسی نیست که سرکارش بزاریم

فقط داریم کار می کنیم و ثانیه شماری می کنیم که این روزهای آخر سال ۸۶ هر چی زودتر تموم بشه ...

از حالا شمارش معکوس داره برای همه چیز شروع می شه ...

یه زندگی دوباره ...

یه سال نو ...

یه تحول جدید...

پولدار شدن...

کلی از چیزهایی که بچه ها می دونن و ما نمی دونیم .

 

بچه آقا مصطفی بالاخره به دنیا اومد

سلام

احوال شما

چه خبرا؟

زیاد هم مشتاق به نوشتن به دنیا اومدن بچه آقا مصطفی آبدارچی سریدار شاید هم مدیر نبودم اما چون باید به روز باشیم خواستم بنویسم .

خواهر ادیسون که از وقتی خانم این آقا مصطفی ما  باردار شد ازش شیرینی می خواست آقا مصطفی هم کم لطفی نکرد و خواهر ادیسون تا ۹ ماه منتظر گذاشت . خلاصه شنبه که اومدیم سر کار .

صبح بود من و سرچر جونم تو اتاق داشتیم اختلات می کردیم که آقا مصطفی با دوتا مشمای بزرگ اومد تو ُ  یکیش شیرکاکائو و یکی دیگه کیک بود خلاصه گفت که بچه اش به دنیا اومده و اسمش هم گذاشتم نازنین زهرا .

و حالا خواهر ادیسوم بعد از ۹ ماه بالاخره به شیرینی که از آقا مصطفی می خواست رسید .