ما چهار نفر

یادداشتهای محل کار ما...

ما چهار نفر

یادداشتهای محل کار ما...

اگر بااار گرااااااان بووودیموووو هااااای های!(قسمت سوم)

معمولا وقتی یک نفر توی ذهنش به گذشته رجوع می کند،یا خاطرات خیلی تلخ یادش می آید و یا خیلی شیرین.حد وسط ندارد انگار.وقتی به کسی بگوییم یک خاطره بگو،هیچکس خاطره یک روز معمولی را تعریف نمی کند که صبح مثل همیشه از خواب بیدار شد و صبحانه همیشگی را خورد و ناهار و هکذا....

ولی توی ذهن من همه ی ۳۶۵ روز سال،هرسال(و اصلا هم بی سواد نیستم و می دانم سال کبیسه هم داریم و ۳۶۶ روز است)،بایگانی شده است.البته نه به عنوان یک روز معمولی...چون اعتقاد دارم هیچ روزی معمولی نیست اگر نشانه های آن روز را دریابیم.

دیروز نشستم و تمام پستهایی که در این مدت نوشته بودیم را خواندم.....بعد دوباره خاطرات کاری ام را حلاجی کردم و مطمئن تر شدم که آغاز این تئوری <معمولی نبودن روزها> به میلیون ها سال پیش بر می گردد!به نظر شما اگر اجداد من سبک زندگی دیگری داشتند،یا نزدیک تر که بشویم اگر  همیشه توی مدرسه از انشا  نمره ۲۰ نمی گرفتم یا همیشه کارگردان تئاترهای مدرسه نمی شدم و معلم هایم چه چه و به به از خودشان در نمی کردند و به جای اینکه جلوی این و آن نشانم بدهند و بگویند این خوب می نویسد،می زدند توی ذوقم و... و...و....؛حالا چه اتفاقی ممکن بود بیفتد؟

یا اگر آقایان رییس به من فرصت خودنمایی نمی داند،به عادت معهود یا بر خلاف آن،تشویقم نمی کردند و یا مثل خیلی از آدمهای دیگر حاضر نمی شدند اعتمادشان را خرج یک مشتاق از راه رسیده کنند تا بلکه شاید روزی کشف شود یا نشود؛آن وقت چه اتفاقی می افتاد؟

می گویم برایتان:

آن وقت من دیگر دوستان خوبی مثل آن سه نفر و مثل بعضی هاشان که رفته اند(یعنی اخراج شده اند!)پیدا نمی کردم و مرحله تکامل فکری ام در همان اواسط ماقبل تاریخ خوش بینی می ماند و هیچ خیال نمی کردم آدمها هم پوست می اندازند و رنگ عوض می کنند....و چون خنگ نیستم اگر یک روز می خواستم به این نتیجه برسم،خیلی سال بعد بود لابد!

آن وقت خیلی چیزها را به چشم خودم نمی دیدم،پرستیژ اجتماعی ام شاید اگر بیشتر نبود(مثلا اگر ریاضی دان می شدم به جای اینکه بروم دنبال ادبیات)در این اندازه هم نبود....

یادم نیست توی قسمت اول از هر سه رأس از رؤسا تشکر کرده ام یا نه(حوصله ندارم دوباره کانکت شوم و قسمت اول را ببینم)ولی در هر صورت صادقانه می گویم بهشان:ممنون که به من فرصت دادید و بعضی وقتها بچه بازی ها و نپختگی هام را تحمل کردید.

روزی که می خواستم بروم،این را با ادبیات دیگری به سردبیر هم گفتم ولی دو نفر دیگرشان نبودند که تشکر کنم ازشان.بله،من از دفتر بیرون آمده ام و حالا عکاس باشی و سرچر و خواهر ادیسون مانده اند توی اتاق....ولی ما هنوز همان چهار نفریم!

نظرات 4 + ارسال نظر
عمو سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 12:10 ب.ظ http://www.pardiseshgh.blogsky.com

سلام مهربون :
دانستن ... تامل کردن و لحظه ای از همه دغدغه های پیرامونی فارغ شدن ...لذتی است شیرین و پی بردن و درک این لحظه شیرینی مضاعف ... شاید نکاتی را شنیده باشیم ... اما خواندن مجدد نکات ...یاد آور وعده هایی است که هر از چند گاه در خلوت تنهایی به خود داده ایم ... پس با «فکر نو » باشید تا همیشه ... شاد باش و شاد زی..........دوستارهمیشگی شما خودم

آرش سه‌شنبه 3 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 02:51 ب.ظ http://arashjavadi.blogsky.com

اسم مجلتون چیه؟

نه بابا!بچه کجایی؟

سرچر چهارشنبه 4 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:33 ق.ظ

خیلی غمگین بود... یاد قسمت آخر مرد هزار چهره افتاده ام ولی با این تفاوت که اون گفت من اشتباهی ام اما تو درست هستی... مطلبت رو خوندم از خودم خجالت کشیدم ...

خجالت برای چی؟واسه اینکه ژست نمی نویسید و من از اوضاع دفتر بی اطلاعم؟!!!!میثم چطوره؟!!!!

ماری شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:34 ق.ظ

دیدید بالاخره لو دادید میسم (س سه نقطه) پس عاشق سرچر شده؟

من که نفهمیدم تو چه جوری استدلال کردی؟!! ولی آخه چه ربطی داشت؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد