ما چهار نفر

یادداشتهای محل کار ما...

ما چهار نفر

یادداشتهای محل کار ما...

اگر بااار گرااااااان بووودیموووو هااااای های!(قسمت آخر)

حتما الان میثم دارد توی نماز خانه اذان می گوید و بچه ها هم تک وتوک آمده اند نماز!اون آقاهه که آخرش نفهمیدیم کی بود(از دفتر همسایه می آمد گویا)لابد دوباره درست سر رکوع رکعت سوم می رسد و در حالیکه کفشهایش را لخ لخ توی راه پله می کشد،هنوز تو نیامده داد می زند یا الله تا حاج آقا رکوع را یک کم کش بدهد.لا مصب(و می دانم که املای درستش لا مذهب است)چقدر دقیق است؟!همیشه سر رکوع سوم می رسد حتا اگر نماز جماعت با یک ربع تأخیر شروع شود!

سجده می کنم.مثل حاج آقا می گویم:<یا من له الدنیا و الاخرة،ارحم من لیس له الدنیا والاخرة>.نمازم تمام می شود،ناهار ندارم ولی.

حتما الان بوی ناهار های جور واجور توی آشپزخانه طبقات دفتر پیچیده و اگر من بودم شاید نوبت من بود که غذا ها را گرم کنم و مطمئنا در این صورت ما اولین نفر نبودیم که ناهار می خوردیم!همیشه بچه های فنی از ما زرنگتر بودند و رُس مایکروفر پیزوری مان را می کشیدند با آن زمانهای زیادی که برای گرم کردن غذایشان اختصاص می دادند و من گاهی توی دلم قسم می خوردم که الان دیگر غذایشان تصعید می شود!اگر بخواهیم منتظر مایکروفر بمانیم،باید غذایمان را سحری بخوریم...ماهیتابه چهار گوش بزرگ را برمی دارم،می شویمش و ۴ ظرف غذا را ماهرانه دمر می کنم تویش،طوری که قاطی نشوند.فندک گاز لابد خراب است هنوز  و باید با اعمال شاقه و ایجاد آلودگی صوتی گاز را روشن کرد.حتما یکی از بچه ها هم آمده کمکم  و لیوان ها را آورده.باید یخ خورد کنم و آب سرد ببندم توی خیک لیوان ها.یخ نداریم.گدای قبلی برده است!برای من زیاد فرقی نمی کند ولی خواهر ادیسون آب تگری دوست دارد و دلم برایش می سوزد که امروز باید آب شیر بخورد.شاید هم از این خبرها نباشد و رییس بزرگ بچه را به ناهار مهمان کرده باشد.

به هر حال من که توی خانه ناهار ندارم.

هر وقت ناهار نداشتیم یا زنگ می زدیم ساندویچ بیاورند برایمان یا تن ماهی با نون اضافه.

نه ساندویچ می خواهم ،نه تن ماهی.

ماهیتابه داغ را با چند ورق دستمال کاغذی(به جای دستگیره)می گیرم و می دوم سمت اتاق.داد می زنم دکتر نصر آماده است؟ و میثم مرا توی راهرو می بیند و انگار که دلقک سیرک دیده باشد،مثل همیشه بیخودی از دیدن من خنده اش می گیرد ،بعد هم آن قد بلندش را طوری که انگار به زور دارد تحمل می کند، فس فس کنان،شل و وارفته از جلوی در اتاق ما کنار می کشد و من که  انگشتهایم دارد تاول می زند، دیگر به دکتر نصر فکر نمی کنم و به چند برگه چک پرینت که عکس و مصاحبه جمشید مشایخی رویش هست رضایت می دهم.ولی موقع ناهار خوردن،همگی متفق القولند که زیر غذایی دکتر نصر چیز دیگریست!

سر خودم را با میوه خوردن گرم می کنم.

شاید امروز هم یکی از بچه ها یا هر سه تایشان میوه آورده باشند و بعد از ظهرها توی دفتر،میوه خیلی می چسبد.البته اگر یکهو یکی از راه نرسد و میوه های پوست کنده توی بشقاب را هاپولی هپو نکند....که بد جوری حال آدم گرفته می شود!

حالا لابد خواهر ادیسون نشسته جای من.و میثم وقتی از جلوی اتاق رد می شود شاید دیگر نخندد(چون قبلا من روبروی در بودم و لابد قیافه من خنده داشت!)

روزی که می خواستم وسایلم را جمع کنم،عکاس باشی نبود(حالا انشاءالله خودش یک پست می نویسد و می گوید چرا).تقسیم ارث کردم.برگه های باطله ام را دادم به سرچر که پرینت های خوشگل بگیرد از روی سفیدش.سربرگ ها و چند تا پوشه و پوست سی دی هم به خواهر ِ ادیسون رسید و کافی میکس هایم هم به هر سه تایشان.دیگر چیزی نداشتم که برایشان بگذارم،به جز یک یادش به خیر؛

شاید!

نظرات 2 + ارسال نظر
خواهر ادیسون پنج‌شنبه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 10:30 ق.ظ

تو هم که این روزا نشستی تو خونه و فقط داری از ما حال گیری می کنی. نمی گی ما وقتی این غیب گوییاتو می خونیم فیلمون ممکنه یاد هندستون کنه؟؟؟
(جات خالی)

یعنی واقعا فکر می کنی من نشستم تو خونه؟اونم همینجوری؟!!حداقل اگر فکر می کردی که وایستادم توی خونه یا همونجوری نشستم،دلم نمی سوخت!
هی روزگار!حالا بیا و همکار بزرگ کن!

عکاس باشی شنبه 7 اردیبهشت‌ماه سال 1387 ساعت 09:03 ق.ظ

وقتی اینجوری می نویسی دلم می گیره و همیشه افسوس می خورم که تو چرا نیستی . تو چرا اینقدر اینجا زود تموم شدی ...........؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
واقعا جات خالیه
شنبه ها نمی دونم چرا اینقدر بی جهت منتظر اومدنت هستم .
امروز هم شنبه است.

شاید این شنبه بیایم،شاید!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد